روزی بود از روز های خدا، روزی در فصل جان بخشیدن طبیعت در فصل بهار جانان ، هوا و زیبایی محض بهار و دشتهایش ، مارا ناخودآگاه به سمت خود میکشید ، با عده ای از دوستانمان به سمت دشتی زیباروی به راه افتادیم و دشتی همواره زیبا تر یافتیم و چون گرسنگی امانمان نمیداد ، چندی از رسیدن نگذشت که بساط سفره را بر پارچه ای چهارخانه که رو علف های سبز زمین بود، پهن کردیم، و غذاهای خوش رنگ و خوش عطر خود را بر روی آن گذاشته و شروع به خوردن آن کردیم ، آن چنان بوی غذا، دشت را با خود، یکدل کرده بود که ، سگی از دور دستها آمد گویی که از مشرق سردرآورده بود، گرسنه بود. به سمتمان اندک اندک قدم برداشت و نزدیک شد ، گویی میخواست با ما هم سفره شود ، یکی از دوستانمان ، تکه سنگی را بداشته و به سمت سگ بی نوا پرتاب کرد ، سگ گرسنگه ، سنگ را همچون تکه نان و تکه غذایی دیده و به سمت آن ، می دوید ، زمانی که رسید و دید که تکه سنگی بیش نیس ، بی درنگ راهی که آمده بود را در نظر گرفت و رفت.
دیگر دوستمان ، سگ را به طرف خود خواند اما او بدون توجه به راه خود ادامه داد
دیگری از آشنایانمان رو به ما کرد و گفت: میدانید این سگ با خود چه فکری کرد؟ با خود گفته: این بدبختان از خسیسی و گرسنگی ، سنگ میخورند، و خودشان برای خود نیز غذایی ندارند، چی برسد که گرسنه ی دیگری را سیر کنند و به من غذایی دهند ، از سفره شان چه انتظاری میتوان داشت؟!

نیکتا ناصر


داسنها و متنهای نویسنده ی ۱۲ ساله نیکتا ناصر ، ,تکه ,سمت ,غذایی ,ی ,سفره ,به سمت ,و به ,، سگ ,، سنگ ,را برمنبع

شعر از انتظار

متن درد

انشا درمورد بار کج به منزل نمی رسد

متن تبریک روز مادر

متن از رنج و درد

انشای آسمان شب صفحه ی ۵۲ نگارش هفتم

بازنویسی حکایت صفحه ی ۳۶ نگارش هفتم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جامع ترین خبرنامه تخصصی گردشگری معرفی کالا فروشگاهی معرفی کالا فروشگاهی پوشش داکرومت mehdikzm خرید آنلاین قطعات بیل مکانیکی دوو بیمه گر Tk App سایت تفریحی و سرگرمی عشق موزیک|دانلود آهنگ جدید